«نوشتن»معشوقه من بود!
پشت پلک هایم،شهری جامانده!
گفتم برم و دفترم را بیاورم و این چند روز را بنویسم!
...تکانی خوردم و دیدم توی اتاق تاریک دراز کشیده ام...
//کاش جای خواب و بیداری جابجا میشد:
آنوقت من بودم و تویی و دستانی در دست هم و رقص توی کوچه
های شهر وچشمانی که چشمان خود منند و گلویی آشنا و دوست
داشتنی....غروبهای تنهایی پشت بام و حرفهای خوب بگوشم و...
دنیایی غیر قابل پیش بینی!
//تو میخواهی بیداری ها را زندگی کنی...اما این روزها من
خوابهایم را واقعی تر میبینم!
توی خواب دختری با دستان لطیف و صورتی خندان و قلبی آبی...
و بیداری را تنها،سردرگم،پر از علامت سوال...بی تو،بی تویی که
نمیشناسم اما میدانم که باید باشی...باید زودتر از اینها میبودی و
همین حالا که خیلی دیر شده را هم...دوری_نیستی!
بهار را نیستی...باران را نیستی...اردیبهشت را نیستی!!!
//مثل پرده تو باد...چین می خورم!
فردا با چشمانی آشنا نگاهم خواهی کرد؟!
اما حالا فکر میکنم که برایش دلتنگم،برای درختانش...جا به جایش،
تکه تکه اش...من آنجا را قدم به قدم زندگی کردم!
هر چند حالا دوری از آن بی احساسم کرده است اما...یادم هست
هنوز که من توی یک روزهایی در اینجا...خندیدم،بغض کردم،...
و آنی شدم که اکنون اینجاست!
//انگار قرن ها از تو دورم...فردا با چشمانی آشنا نگاهم خواهی کرد؟!
یه نفس عمیقه تازه میخوام!
دلم مداد رنگی و خمیر بازی میخاد...مثل سالهای دبستانی!
دلم میخاد مثل بچه ها بشینم و ساعتها با یه چیز کوچیک ور
برم و با کسی کار نداشته باشم...حواسم پرت بشه از دنیا بخودم
و دستام!
دلم چیزای نو میخاد...دلم سرک کشیدن به جاهای جدید،چیزای
جدید!
از حس کسالت بار بلد بودن همه چیزهای روتین...خسته ام!
دلم عشق هم میخواهد تازه!
هر چند دیشب با خودم گفتم که چه احمقم!من الان نمیتوانم...
چیزی مهم هست که هنوز حل نکرده ام!و قبل از آن نمیتوانم به
چنین چیزی فکر کنم!
//دلم شنیدن آهنگ های جدید را میخواهد...
دلم یه نفس عمیق لب دریا میخاد....با چشم هایی بسته!
//اینجا:بدون من!
وقتی بخواهی چیزی که نیستی باشی،شبیه حبابی!
هر چقدر بیشتر میل به باد کردن خودش داشته باشد،
هر چقدر بیشتر بخواهد با«چیزی که نیست»...چیزی بشود،
زودتر و مفتضح تر به سرنوشتی که از آن میترسد دچار خواهد شد!
//ترکیدن!...در دنیایی در درون که جهنمی جهان سومی است...
و یک زندگی دست سوم!!!
آدمیزاد به شناسنامه روحش میارزد...!
در اصل این است که «کیست»؟
//هیچوقت «چه کسی بودنت» را جلوی کسی بخاطر «بالاتر
بودنش»خم نکن...نشکن!
خودت را بخاطر شناسنامه واقعیت دوست بدار...
بخاطر همه آن چیزهای کوچکی که تو توانسته ای به دنیا ببخشی
و تنها تو...با همه شگفتی های پنهان و زیبای پشت سادگی و معمولی
بودنت!
از خودم تنها یک چیز میخواهم و آن هم اینکه هیچوقت آنی نشوم
که دیگران میخواهند یا میگویند!
خودم،خودم را حس کنم..لمس کنم..ببینم...تکه به تکه،مو به مو،
پرده به پرده...چنان که یک عاشق معشوقه ش را رصد میکند...
دوست دارم خودم را دوست بدارم...و در به دنیایی دیگر باز
شود که این دنیا را از یادم ببرد...از یادم ببرد
listen and silent....
//من فهمیده ام همین که از درون بقبولانی بخودت که دیگران
در مورد زندگیت فقط «دیگرانند» و انقدرها مهم و سرنوشت ساز
نیستند که بخواهی در ریز و درشت زندگیت بفکر جلب تایید و
موافقتشان باشی یا خیلی پرحرارت از خودت برایشان بگویی یا
حس کنی باید با همه قدرت از خودت دفاع کنی در برابرشان
،بطرزی اتوماتیک وار از درون احساس آرامش و ارزش میکنی.
به محض اینکه باور چیزی از درون تغییر داده شود رفتاری از بیرون
عوض میشود که تا قبل از آن ممکن نبوده...یک دستگاه پیچیده و
دقیقی در درون روان ما هست...که رابط مستقیم باور و رفتار ماست
//من از طرف مسئله تحت فشارم.
زندگی یعنی همین امشب ساده ام!
زندگی یعنی...شبهای آرام بهاری!
زندگی یعنی...دوباره «بودن»را بوسیدن!
زندگی یعنی...میدانم فردا یکی از بهترین روزهای دنیای من خواهد
شد!
زندگی یعنی...دوباره بلند شدن و وسایل یک فردای دیگر را توی
کوله پشتی جمع کردن(مرتب کردن روپوش ها،کیف،قاشق...)
زندگی یعنی یک دعای سریع اجابت شده:دوباره کتاب بدست
شدن من!
الهی شکرت....
بامی که مرا یاد انجمن شاعران مرده انداخت!
دلم میخواست همان وقت که پایین آمدم و باز توی همین شلوغی
ها گم شدم_مینشستم و گرم و لبریز و پر از حالی که آن بالا داشتم
میگفتم-...به بعضی حرفها نباید مهلت سرد شدن داد،لطفشان
از دست میرود!
حالم گرفته بود...خسته بودم،پر نفرت،ترسیده،گیج،ناشی...ناراحت!
...پا به ارتفاع که گذاشتم و به لبه های بام که رفتم هوای خنک بهار
زد به صورتم ...و چیزی در من زنده شد که وقتی با دیگران بودم،
وقتی توی اتوبوس بودم،وقتی کوچه ها را قدم میزدم در من
نبود!
آرامشی که داشتم و چشم هایی که مثل یک ساعت پیش نمی دید!
منظره جالبی بود...تماشای دنیایی که از دور شبیه یک ماکت،شده
بود...پنجره ها،کوچه ها،آدم ها،صداها،خانه ها،ماشین ها،
خیابان ها،...
انقدر پهنه وسیعی برای تماشا در اختیار نگاه آدم قرار میگیرد که
هیچ چیزی به تنهایی،...نمیتواند قلب آدم را تحت تسط خودش
قرار بدهد!...
آدم بیش از آنکه با یک خوبی یا بدی مواجه شده باشد...با یک عظمت
روبرو میشود!
راستی که از این بالا چقدر مهم است حرفهای مردم،طعنه هایشان،
چیزهایی از ما که به مذاقشان خوش نمی آید؟!
فکر میکنم خدا آرام است چون همه چیز را دارد از چشم انداز وسیع
تری نگاه میکند....و اگر به نگرانی و دلیل ناراحتی چهار غروبی من
بخندد نباید ناراحت بشوم!
خیلی اوقات باید مسائل را از چشم انداز بالاتری نگاه کنیم،درست
مثل وقتی که روی یک بام می ایستیم و به اطرافمان نگاه میکنیم و
میبینیم که خیلی روابط،نگرانی ها،ناراحتی ها در برابر پهنه ای که
برای زندگی کردن و تجربه کردن به ما داده شده،کوچک و قابل
چشم پوشی است....
//همان وقت یاد حرف آقای کیتینگ فیلم انجمن شاعران مرده افتادم
که توی کلاس درس پرید روی میزش ایستاد و گفت:
میدانید من چرا روی میز ایستاده ام؟!
برای اینکه بخودم یادآوری کنم که ما باید به چیزها با دید متفاوتی
نگاه کنیم...جهان از این بالا یه شکل دبگه ای داره،اگه باورتون نمیشه
خودتون بیایین و ببینین!
فقط زمانی میتونین چیزی رو واقعا بشناسین که بتونین با دیدگاه
متفاوتی بهش نگاه کنید!
حتی اگه غلط یا احمقانه بنظر بیاد!
حتی وقتی مطلبی رو میخونید،فقط نگاه نویسنده رو درنظر نگیرید،
ببینید نظر خودتون درباره اون موضوع چیه!
باید سعی کنسد که صدای خودتون رو بازیابید..هر چه زودتر!
چون هر چقدر که دیرتر شروع کنید،امکان دستیابی به اون هدف رو
کمتر کردید...
//این فیلم تنها فیلمی بود که بارها و بارها دیدمش و هر بار
بیشتر لذت بردم...و فکر نمی کردم معنای آن در چنین احوالاتی
شبیه یک قایق بین دریای سرگردانی ها بسراغم بیاید و باعث
نجات و تسکینم بشود!
محبوب ترین روز تقویم من!
جمعه شبیه بوی گل یاسی که از لای پنجره نیمه باز اتاقم پرواز
میکند و به صورتم میخورد ،میماند!
جمعه شبیه یادآوری چشمان محبوبی نه چندان قدیمی که دیگر
محبوب نیست اما یادش لبخند به لبهایم می آورد هم می ماند!
جمعه شبیه سر و صدای بچه های مشغول بازی توی حیاط
ساختمان میماند
جمعه شبیه باری دیگر فرصت تماشای صورت بابا و مامان که غرق
خوابند و از خدا بیش از هر چیز به بابت این چیز تشکر کردن هم
میماند.
جمعه شبیه آهنگ عطر خاطره زند وکیلی هم میماند،
//هر چه که هست...جمعه ها را دوست دارم...بیشتر از همه روزهای
هفته..جمعه معنی زندگی را بیشتر از همه چند شنبه ها در دلم
بیدار میکند،در جمعه ها چیزی از آن زندگی ای که چیز دیگری و جای
دیگری ست را میبینم و زندگیش میکنم.
کفش هایم کو؟!
امشب موهایم را شانه کرده ام...لبخند به لبهایم چسبانده ام،
آرایشی کرده ام...و عطری هم به پیراهنم...پنجره را هم باز گذاشته
ام...
//کاش برسد تقاطع اسم من و گلوی تو...
//بقول سعراب:باید امشب چمدانی که باندازه پیراهن تنهایی
من جا دارد را بردارم...
یک نفر باز صدا زد:سهراب! _کفش هایم کو؟!...
//(ترسیده ام لیلی جان...نمیدانم چه میشود.
کنارم بمان و دستهایم را بگیر تا تاب بیاورم این ماجرا را....!)
شب خوش مگو،مرنجان..کامشب از آن مایی!
//از میان همه تو مانده ای برایم...چه روزگاری خوش تر از این؟!
من به همان خیرالحافظینی که هر روز از زیر آن میگذرانیم،...
دلخوشم،ممنونم!
با تو خوشم،خوبم،آرامم...
از تو خواستم تنها صبور و آرامم کنی تا شرمنده ت نشوم،تا شرمنده
خودم نشوم در این دشت بلا و ابتلا ....
گردوی مرداب روح حرف میزند...رنج ها حرفهای جذابی برای
گفتن دارند..
مگر میشود تو خدای ابراهیم میان آتش باشی،خدای یوسف افتاده
در چاه باشی،خدای نوح در طوفان مانده باشی،خدای یونس تنهای
میان دریا باشی،خدای موسی میان نیل باشی و...
و خدای منی هم باشی که هیچم میان این همه....اما نجاتم ندهی؟!
امشب لیلی جان...از همان شبهایی ست که از هیچ چیز نمیترسم،
سرم به دامن توست و...همه شعرهای خوب را زیر لب زمزمه میکنم
و میدانم امشب این را که در این دل دانه ای هست که فقط باید
برای تو کنارش گذاشت،به عشق خودت کاشتش،آبش داد،...
//امشب کنار خودت،باندازه خوابهایم حالم خوب است!
_«شب خوش مگو،مرنجان....کامشب از آن مایی» را با من بگو...
با من بسیار بگو!
حالا که دستم را گرفتی و از شلوغی ها به کناری خلوت کشیدی!
از عشقی دیگر،از رازی دیگر ،از آسمانی دیگر،هوایی دیگر،حرفهایی
دیگر،موسیقی دیگر،صدا و گلویی دیگر،شعری دیگر،آرامشی دیگر،
دلگرمی دیگری،دلیل دیگری..که نمی میرد بگو...بگو...بگو!
دختری که توی تخت فرو رفته به چه فکر میکند؟!
سوت و کور....
از خودم پرسیدم:من اینجا چه میکنم؟!
وقتی تصویر آن دختر کنکوری را میچسبانم به تصویر دختری کاملا
متفاوت از آن زمان که حالا اینجا توی تخت فرو رفته و دست هایش
را زیر سرش گذاشته و به فردایی فکر میکند که تصوری از آن ندارد
جز یک روز آفتابی توی خیابان های شلوغ شهر....حرفی برای گفتنم
ندارم...
اما تنها این بار حس کردم که جای درستی ام...هر چند ندانم چرا!
//بقول حرفی که از آن خواب شیرین بیادم ماند:دست های من و
دستهایش و رقص میان کوچه ها...((چیزی نمیدانستم و با این
حال مطمئن بودم!))
متشکرم که آرامم....
اما برایم انقدرها مهم نیست...دیگر برایم مهم نیست که از دست
برود یا بماند!چیزهای خیلی مهم تری برایم در اولویت هست...
اما از این رابطه چیزهای مهمی درباره خودم فهمیدم...
الهی شکرت...که با وجود همه چیزهای خوب و بد در برآیند
زندگی اکنونم، آرامم! :)
انچه به زبان نیاید...آنم آرزوست!
قلب خود را به گوشه ای کشیدن و از دور به تماشای صداها و
صورت ها نشستن!هر چند قدرت ارتباط برقرار کردنی تازه را از
دست داده ام و خجالتم مدام کش می آید...
با این همه ناراضی نیستم....
من لحظات پانتومیم زندگیم را دوست دارم....
//آنچه به زبان نیاید ....آنم آرزوست!
گریه ای با طرح لبخند!
مسافرهای چندتا صندلی آنطرف تر شدن است!
او چند ایستگاه زودتر از من پیاده میشود...
چیزی پیش من جا میماند،یا که نمی دانم...شاید چیزی
توی همان ایستگاه از من کنده شد و جای خالیش در من درد
گرفت!
اتوبوس خالی میشود انگار توی همان ایستگاه....!
//نادر ابراهیمی:نگذارید نام شما را بدانند،نگذارید شما را با نام
کوچکتان بخوانند...
//اما انسان مبتلاست...یعنی باید مبتلا شود!
زندگی تا از تاریکی نگذرد،به روشنایی نمیرسد....
جهنمی ست دلشکستگی که کوره گل آدمیت است....
از گل خام نه کوزه میسازند برای آب ریختن و نه گلدان برای گل
گذاشتن...
//با گریه هایم اما حال خوبی هم هست...که بیهوده نسوخته ام!
عقاید من!
خودشان!
//ریشه روانی این احساسم را نمیدانم اما میدانم که عمیق است...
//خدا کند یا پایش نیفتد که...یا من یاد بگیرم چطور باشم که
نرنجم!که هنوز یاد نگرفته ام....
//این روزها قلبم خالیست اما فکرم بازاری و آشوبی!!!!
مرگ در میزند!
خدایا من رو با زندگی بی درد،عوقبت نکن!...
منو با آسایش و بی خبری،جهنم نکن!
//...سایه مرگ از حوالی م گذشت و گفتم:خدایا مرسی که حواست
هست به دردم،به دلم!
راست میگفتند که عشق همه خانه های شهر را گشت و سرانجام
همسایگی مرگ را برگزید!
مرگ معنی بزرگی به محدودیت فرصت عشق و زندگی میدهد!
خدایا شکرت...امروز کاری که ماه ها پشت گوش می انداختم را
با احساس چیزی که سایه مرگ به من فهماند انجام دادم!
//مرگ،همیشه به من جوششی عمیق بخشیده،مرا از کینه ها و بحث
ها کنده....به من قواره زندگیم را یادآوری کرده!
یه راهی نشونم بده خدا جان!
دقیقا پونزده سال میشه!
نشستم تخمه میخورم و به آینده ام فکر میکنم،
نگرانم...نگران چیزی که کوچکه اما برای من بزرگ و خیلی خیلی
مهمه....
خدایا پناهم تویی،یه راهی نشونم بده!
حالا دیگه امیدم فقط تویی...
هورمون خریت م را آرزوست!
که یعد ساعت دو نصفه شب شروع میکنه به ترشح شدن...
و توصیه میکنن که قبل از این ساعت بخوابین...که کار دست خودتون
ندید،فردا صبح بیدار شی و دستاتو محکم بکوبی تو سرت!
من دارم فکر میکنم چه خریتی اکنون ممکنه از من سر بزنه؟!
اما چیزی به فکرم نمیرسه...
کلا موجود بیخطری برای دنیا شدم...خیلی نگران شب بیداری
من نباش دنیا جان!...
فقط بگم که تو به من تماشای هژار طلوع آفتاب رو بدهکاری...از
ارتفاعی زیاد،لب دریا،بالای کوه...نه از پنجره طبقه دوم ساختمانی
وسط خیابان و بوق و دود!
.ً
سرچ گوگل!
نشانی از من نبود...بود اما من نبودم،دو تا سابت ها درباره خودم بود،
اما آنها هم باز خود خودم نبود!
به این نتیجه رسیدم که کلا دنیا موجود خیلی بیشعوریه....
که بویی از واقعیت نبرده!
کجاست بیتی از من؟غزلی از من؟!حال و هوای خنده های من؟!
رنگ سکوت من؟!
کجاست نشانی از آن زهرایی که وقتی صورت به صورت دریا
ایستاد،دنیا برای توی مشت گرفتن قلبش کوچک بود؟!
کجاست خبری از آن زهرایی که وقت گریه هایش،آسمانها هم برایش
تنگ و کوچک بود؟!
کجاست نشانه ای از زهرایی که هر روز با لشکری از فکر و توصیه
میجنگد تا منفجر نشود....دیوانه نشود؟!
کجاست اسمی از زهرایی که من میشناسم؟!....
کجاست زهرایی که ثانیه به ثانیه برای خودش اتفاق می افتد؟!
کجا نوشتی اینها را از من،دنیا؟!
//اسم آدم های محبوبم را هم زدم....باز هم هیچه هیچ!
فهمیدم ما موجودات کوچکی نیستیم....این معنایی که ما از زندگی
گرفته ایم کوچک است!
( اگر جلویم را نگیری مثل دیوانه ها تا صبح مینویسم و چه ربط ها
که برای بی ربط ترین چیزهای زندگی پیدا نمیکنم!
همان چیزهایی که مرا در روشنی روز بیچاره کرده،اما شبها بدادم
میرسد تا انفجار نکنم!!)
من فلسفه ای دارم:یا خالی و یا لبریز!
من اینو خوب میدونم....تحملشم ندارم!
من بنوعی روانی ام!
از من بترس....از نفرت و نگاه های ناآشنام!
آدمی که شدید عاشق میشه،قابلیت اینو هم داره که شدیدا و بی
دلسوزی و بی توجه به گذشته خوبش،متنفر بشه!
من خودخواهم،حسودم،زود میجوشم!..اما انقدر خوب هستم که
به بدی های خودم اعتراف کنم....
«بجهنم که بقیه خوششون نمیاد!»....
آخ که چه جمله قشنگیه این جمله...
«چقدر خوبه تو رو داریم و می نازیم که هستی!»
منظره قشنگی رو دیدم،
یه آقای جوونی،داشت روی چمن سبز میدون وسط خیابون،زیر یه
رخت نماز میخوند....
دلم عجیب شد...آرامشش،خدا را وسط شلوغی شهر داشتن و
صدا کردن!
خدایا....غریبیم روی زمینت،همدیگه رو میرنجونیم!
تو آرامشمونی....کجایی عزیز جانم؟!کجایی آرامشم؟!
کجایی که این روزها رو فقط زنده ام!...نه به قرار زندگی!
معذرت میخوام بخاطر همه چیز...کمکم کن تا همه چی رودرست
کنم.
//دارم همون آهنگو گوش میدم!
درسته که اعصابم امروز خرد شد اما چیزهای قشنگی هم توی این
روز بود،درست مثل همین چیزی که دیدمش!
خدایا ممنونم ازت....منو ببخش.
بهشتی که از پس جهنم میرسد!
//آنجایی که در اوج استیصال گفتم:بجهنم که دیگران چی فکر
میکنن!...آرامشی و عشقی به دلم آمد!
سارتر میگفت:جهنم یعنی دیگران!
//پایان هر جهنم،شروع شدن بهشتی را در پی دارد!
آنجا که دیکران تمام میشوند...و «خود»شروع میشود...
من لحظات کوتاهی پا به بهشتم گذاشته ام...پا به خودم!
آدمی از جنسی که نیست!
برداشتی دیدم که مرا بعد سالها با دریا روبرو کرده ای،
بعد چند فصل...مرا با بام این شهر و خیابان و شلوغی مواجه کردی!
مرا به صدای پرنده ها بین دشتی از پروانه ها و زنبورها و گلها...
دعوت کردی!
پس چرا هنوز دلم آرام نیست؟!
از کجا که فردایی باشد؟!...چرا اشکم بماند برای وقت دیگری؟!
چرا احساس کردنت بماند برای حال بهتری؟!
خدایا...فکر نمی کردم اینی شود که اکنون هست!
کرختی و مسخ را حس میکنم...در ردپای روحم!
کمالگرایی ذاتی،درد بدی ست...من به آن مبتلایم!
اینجا ...بدون من!
پر از دردم اما..دردم را نمیفهمم!
//نمیدانم شاید این تصمیم مرا در چاه گیجی بیشتر فرو ببرد و اما
با این همه،فردا میخواهم به سوت و کور و تنهایی دانشگاه پا
بگذارم و بگویم:خداحافظ خواب و بیداری و رویا و کابوس
چهار ساله ام!
و خداحافظ،آدم رویایی دلم که این روزها فقط بغضی که با بیاد
آوردن اسمت به همه مغزم و دلم مینشیند نشانی توست در من!
یادت هست میگفتم:هیچ چیز برای همیشه،«کافی»باقی نمی ماند،
من گمان میکنم که،هیچ آدمی هم....!
//گوشه دلم زمزمه ای اما هنوز از داغ تو هست:
تو همان آب گوارای به وقت سحری
نچشیدم لبی از تو...اذان را گفتند!
//دانشگاه که تمام شد باز برگشتم به حال و هوای خانواده که چهار
سال پرت شده بودم بیرون از آن...دوباره شدم زهرای آن سالها!
خدایا ممنونم بخاطر همه چیز....
چیزایی هست که تنها زندگی میداندشان!
ماهی میگذرد!
زخمم کهنه نشده...
//و نمیدانم بهترین هدیه برای قلب من،روبرو نشدن در آن روز
است یا مواجه شدن و باز چیزهایی که تابحال رخ شان در تاریکی
مانده بود را برای بار آخر فهمیدن!...اگر چه با احتمال بارش
بغض،نفرت،سر شکستگی غرورم پیش خود خودم،!
//چیزهایی هست که زندگی بیشتر از ما میداند...
//فقط میدانم که باز مرا رنجاندی دیروز و باز بغضم دادی و رفتی و
باز خارهایت به سرانگشتانم مجال نوازش نداد!...
آخ از تو،کاکتوس!
ازدواج سنتی!!!!!
به اینکه چند بار تلاش کرده بودم با کسی دوست بشم،با یه نفر از
جنس مخالف...
تلاش هام باندازه یه روز و اینا خوب جواب داده بود،یعنی کلا بنظر
من مردها موجوداتی هستن که پانتومیم رو سریع میفهمن!و درک
غیر کلامی شون خوبه...
اما امروز که داشتم فکر میکردم فهمیدم که در روزهای پایان سالهای
دانشجویی و ایضا روزهای پایانی ۲۲سالگی،بنده اصلا دوست ندارم
خودم را و حوصله ام را و وقتم را و مهم تر از همه احساسم را خرج
کسی کنم که هیچ تضمینی به ماندنش نیست!
وقتی یادم می آید یکی با یه «بای بای»مسخره رفت و اعصابم را
خرد کرد،
وقتی یاد رابطه یک هفته ای ام با جناب رضا می افتم....
شروع عیب و ایراد گیری هایش بعد آن همه تعریف و تمجید از
طرز فکر و نوشته هایم که باعث شد کلا از وبلاگم نقل مکان کنم به
اینجا و بی خداحافظی بروم و آویزه گوشم کنم که کلا مدافع خودم
در برابر نظرات دیگران باشم و «پیراهن سفید و سیاه»و «من همینم
که میبینی»از همانجا شروع شد برایم...
بابا جان!...من از همان روزها باید می فهمیدم که من اگر چه از آشنایی
سنتی بدم می آید و کلا وصلت این شکلی که اول مادر طرف و بعد
خود طرف رویت بشوند...اما شخصیت من همین روش را پیش
رویم می گذارد!
//یه جمله ای امروز اتفاقی خوندم به این مضمون:
سعی کن یه مرد رو قبل از اینکه عاشقش بشی بشناسی،وگرنه اگه
اول عاشقش بشی دیگه نمیتونی بشناسیش!
چه فکرهایی می آیند؟!
به ذهن من خطور کرد که:
اگر ادبیات میخواندم امروز کجا بودم؟!
و حالم با حال این روز و شب ها چه فرقی میکرد؟!....
//الان با خودم میگویم:کاش بجای حرف دیگران و شرایط،به حرف
دلم میرفتم....«ادبیات نبوغ من بود!»
من اینجا چه میکنم؟!
آرزویی که ندارم به تو برمی گردد!
شعر سهراب میخواندم...
گوشه کتاب از او نوشتم:تو باز اینجا چه میکنی؟!
تو در من چه میکنی حالا؟!...
میدانی که چند هفته دیگر قرار است تمام این چهار سال را بسپاریم
به خاطرات و جا بگذاریم...همه چیز را و هر کسی پی زندگی خود!
تمام آن خوابها که فکر میکردم و دلم میخواست تعبیرشان کنی
به حافظه من ختم شد!
تمام شد قصه دختری که به گفته همکلاسی ها مغرورترین بود و
اما پشت در کلاس شما می ایستاد و تویی را که حواست نبود را
تماشا میکرد...
برایت دریا دریا گریه کردم و امشب هم بغضم گرفت اما نباریدم!
امشب سنگی شدی و به شیشه سوت و کور پنجره اتاقم خوردی...
چرایش را نمیدانم و فقط میگویم:
باید خوشحال باشم از اینکه اتفاق افتاد...نه اینکه ناراحت بشوم
بخاطر تمام شدنش!
فهمیدم که دوستت دارم و هنوز و تو یکی از معدود آدمهای منی
که حتی اگر دوستم نداشته باشی،یگ گوشه دوری از دلم،آرزوهایم
دوستت دارم_کم،اما عمیق و طولانی_...
بقول سهراب:عبور باید کرد!
//فارغ التحصیلی مان مبارک،آفتابم!کاکتوسم!....
دست گنجینه مهر و هنر است!
پشت این دستها،جهانی شگفتی و رویش بخواب رفته !
پشت این دستها چه حسرتها و نکردن ها پنهان است...
بقول چارلز بوکفسکی:این دستها میتوانسته اند شعری بنویسند،
پیانویی بنوازند...اما تا کنون چه کرذه ام با آنها؟!بند کفش هایم را
بسته ام،چک امضا کرده ام،جایی ام را خارانده ام،سیفون را کشیده
ام!
//من نوازش هایم را پشت این دستهای قلاب شده در هم،پشت این
دستهای به سینه از دست داده ام!
تلخ و شیرین!
آدمها معمولا عوض بشو نیستند....همانی هستند که طی چند سال
نشانم داده اند!و من بیخودی فکر کردم که شاید من درباره شان
تندروی کرده ام!
//یک موقعی یک حرفی را بخودم دیکته میکردم:
برای شناختن آدمها نه وقت «دوباره ای» میگذارم و نه کسی را
«دوباره»به زندگیم،قلبم،فکرم،روزمرگی ام راه میدهم!
چون بار دوم هم معمولا با همان آدم بار اول مواجه میشوی و
آنوقت به خودت لعنت میفرستی که چرا انقدر خوش دل و ساده
بودی که به تغییر آدمها دل بستی!
میدانم که پذیرفتن و هضم این واقعیت تلخ و آزارنده است و
شدیدا تنهایی می آورد اما بقول یک دوستی هر واقعیتی را که
میپذیری شاید تنها شوی اما...آرام تر هم میشوی!
و من میگویم شاید امیدت بخودت و به تغییر خودت بیشتر دل
میبندی...
سحر اضافه کن به فهم آسمانم...
امروز پشت پنجره،صورتم خیس شد...و فهمیدم که دوباره به
دنیا آمدم در خودم....!
گریه کردن یعنی خدا در آشتی را باز کرده...و من گریه های بی هوا را
دوست دارم...انگار که خدا بی هوا دلش تنگ شده باشد،اسم مرا
برده باشد!
//روزهای آخر دانشجویی را میگذرانم و داشتم به این فکر میکردم
که دلم میخواسته دانه دلهای کوچک در دستان من بروید و من
امروز چقدر دورم از آن دانه های شگفت و دلهای کوچک....
گفتم:خدایا!دل شکسته ام از این فاصله....توکل به خودت میکنم!
تو همانی که دیر نمیکنی...
//مهم اینست که تو مرا میخواهی و من حس خوبی به بودن
خودم دارم...فقط همین ها کافیست تا از ته دلم بگویم خدایا شکرت
بعد از پنج سال....
به جایی میروم که برایم پر از معنی های باارزش است،
نام مرا در آنجا گذاشتند،در بهترین سال زندگیم سفری به آنجا
داشتم،در آنجا چشمانی آشنا همیشه انتظار ما را میکشد!
خاطرات سالهای کودکی ام...وطن دوم من!قلبی دور از سینه ام
که نامش برای من هنوز نبض دارد_زنده وگرم و آشنا_!
// برایم چشمانی را آرزو کن که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان
ببیند!
گوشی که صداها و نشانه ها را در بیهوشی مان بشنود!
و...روحی که این همه را در خود بگیرد و بپذیرد!
امیدوارم این نشانه ها را در این سفر ببینم!
پر از علامت سوالم و شاید...جواب های من در تو پیدا شود!
بعد پنج سال که زهرای تو زیر و رو شده باز او را بخودت
خوانده ای...
حالا با من بگو،از همه چیزهای خوب زندگی که از یادشان برده ام!
من حالا بیشتر از هر زمانی به حرفهای خاموش تو نیاز دارم،
حالا که در آستانه یک انتخاب بزرگ هستم و در دلهره هستی!
حالا میفهمم که چقدر به موقع است این سفر...
آقای کاکتوس معذرت خواهی کرد!
و امروز صبح،او آمد و از من معذرت خواهی کرد،برای همه چهار
سال!...بخاطر همه اذیت ها و عذاب ها و گریه هایم و بغض هایم که
تو به من دادی...
و من هم قبول کردم!و بعد از آن چه حس خوبی بسراغم آمد..
وقتی توی آینه به صورت خودم نگاه کردم انگار یک پرده بغض و
رنج از من برداشته شده بود!
آخ...آقای کاکتوس!تو چرا زودتر از این برای معذرت خواهی
نیامدی؟!
منتظر بودی که دیشب توی خواب سرت داد بزنم که من دیگر
دختر چهار سال پیش نیستم،تا برای دلجویی بیایی...
چقدر مرا رنجاندی تا بفهمی دل من برای بخشیدن و فراموش
کردن یک قصه کشدار دردآور،فقط یک «ببخشید»میخواست!
چقدر دیر فهمیدی که من بیشتر از غرور،دل نازکی داشتم که با تو
قهر نمیشود،حتی وقتی سرت داد میزدم،داشتم از دوری طولانی
گله میکردم،میخواستم مشت هایم را محکم بکوبم به سینه ات
تا تو آن چیزی که باید را توی چشم هایم بفهمی و سخت بغلم
کنی تا برای همه چیزهایی که نگفتم گریه کنم توی بغلت و تو
مو به مو بفهمی که چقدر دلتنگ بودم و دلگیر...!
چقدر دیر فهمیدی که دل یک زن،انقدر بزرگ است که میتواند
هزاران مصیبت را با یک کلمه صادقانه ببخشد!
دیر دانستی که قلب یک زن در بخشیدن چقدر شبیه خداست!
همه این ها را پشت سکوت و اخم و نگاه هایی که به هر کسی
نمیدوختم گفتم و تو حواست پرت بود...
دوازدهم خرداد/شب/...
این بزرگترین دلیل تشکر من از خداست!
//نمیدانم اما خواب بعدظهر و حسی که بعد بیدار شدن داشتم،
یک طورهایی انگار میگفت که خدا هنوز دوستم دارد اما من از
طرف خودم رای به بی تفاوتی او دادم،...بخاطر بدی های ریز و
درشت این اواخر خودم!
مرغان چمن!
مثلا از دریچه نگاه پیرمردی که دیروز روی تخت آیسیو خوابیده
بود و چشمان بازش و دست و پاهایش به تسلیم لوله و باند و
سرم و سوزن در آمده بود و بالای سرش روی کاغذی نوشته شده
بود که او از زمستان سال قبل،از همان روزهای شلوغ و شیرین
اسفند به این تخت بسته شده!و این مرا لحظه ای میخکوب کرد...
//از میان همه چیزهایی که از آیسیو به یادم بیشتر مانده،
چشم های مریض هاست...انگار هر کسی توی تنهایی خودش داشت
زندگیش را،خاطراتش را مرور میکرد...در سکوتی که تمامی نداشت!
در خلوتی که انتهایش معلوم نبود!
آنها چیزهایی را میفهمند که ما نمی فهمیم...همان«چیزهایی
هست که نمی دانی»را در نگاه آنها میشد خواند!
//تا بگویم که در این تنگ قفس،چه به مرغان چمن میگذرد...
رخصت آوازم نیست!
رفیق من،سنگ صبور!
حقم نبود این رنج،این درد،این...!
حق من رنج بود اما نه این رنج پست...خیلی پست!!!
//کاش به همان راحتی که بغض میکردم میشد که گریه کنم...اما
نمیشود!
//یک دکتری طب سنتی میگفت:طبع بدن در اثر سرکوب و نادیده
گیری،دچار تغییر میشود،
(نمیدانم اما من احساس میکنم که طبع من بخاطر یک سری
اتفاقات درونی و بیرونی،بشدت تحریف شده!!)
//منظور دکتر احتمالا طبع فیزیولوژیک بدن بود اما من به معنی
ذات و طبع روحی این حرف را میگویم!
میدانم انقدر خودم را در مواردی سرکوب کرده ام که وقتی سکوت
میکنم هیچ صدایی از درونم نمیشنوم...خیلی از صداهایی که از
گلوی من بیرون میزند،صدای من نیست!
//فقط نوشتن مانده برایم...نوشتن همه کس و کار و آشنا و تسکین و
سنگ صبورم بوده و هست..این تنها چیزی ست که در مسیر درازم
به زمین نیفتاد و لگد مال و بی ارزش نشد!
*تو معشوقه ابدی من بودی!